یا لطیف

گفتی: چشمهانت را ببند و مراهمچون قطره های باران روی گونه هایت حس کن !

صدایم را بشنو وقتی می بارم!وجودم را در لطافت گلبرگهای رازقی لمس کن! مرا

درصدای زنجره ها و یاکریم هاببین! حضورم را در عطر خاک و بوی گندمزارباور کن!

وقتی صبح می خندد و خورشید خمیازه می کشد مرا از لابه لای کاجهای برافراشته ،

نخلهای استوار و گیسوان پریشان بید صدا بزن ! تو گفتی و من فقط شنیدم !فقط

شنیدم و دیگر هیچ !اما حالا ، در خنکای بهشت زمینی ات ، نسیم حضورت را روی

گونه هایم حس می کنم.وجودت را در قامت برافراشته درختان ، در زمزمه ی ساکت

سنگها ، در خنده ی پرطنین رودها ،در شادی بی پیرایه ی برگها و در نگاه پرصلابت

 کوه ها می بینم . تو همه جا هستی . مثل نور ،مثل شبنم و مثل عشق . و من تا

همیشه همنوا با شکوه طبیعت دستهای نیازم را رو به آسمان بیکران نگاهت بالا

خواهم آورد و عظمتت را فریاد خواهم زد : «تو عین اجابتی به ما خواندن بیاموز .»